در کارنامۀ کاری احمد مهرانفر که یکی از همسایگان ما در محلۀ رضاشهر است، عناوین مختلفی را میتوان پیدا کرد؛ مدیر جهادسازندگی شهرستان خواف، شهرستان مشهد، سفیر سابق ایران در افغانستان، مدیر بنیاد جانبازان و امور ایثارگران استان، شهردار منطقۀ ۵ و ۸ مشهد، فرماندار چناران و استادی دانشگاه آزاد بخشی از همین سمتهاست، اما پای حرفها و خاطراتش که مینشینیم رزمندهبودن در ۸ سال جنگ تحمیلی برایش افتخاریست فرای همۀ سمتهایی که تاکنون داشته و دارد.
او که این روزها در سال پنجاهوششم زندگیست، از ابتدا تا انتهای جنگ را تجربه کرده و در ۶ عملیات اصلی دوران دفاع مقدس شرکت داشته است. در جبهۀ غرب، میانه و جنوب فرماندۀ گردان بوده و بعد از آن هم با حضور در جهاد سازندگی در جبهۀ دیگری به مناطق جنگزده و محروم خدمت کرده است. همین است که بخش اصلی گفتوگوی ما با او به تعریف از حالوهوای جنگ پیش میرود. گزارش پیش رو نقبی است به خاطرات او از ۸ سال دلدادگی و وطنپرستی.
خاطرم هست که بعد از فتح خرمشهر توسط رژیم بعث، صدام یکتیم کاملا کهنهکار مجرب و نظامی را از شوروی سابق دعوت کرد تا ببینند آیا با وجود همۀ دژهای تسخیرناپذیری که مانند حلقهای خرمشهر را دربرگرفته بود، بازهم فتح دوبارۀ آن توسط نیروهای ایرانی میسر است یا نه؟ بهحق هم کار دشواری بود.
بهعنوان مثال صدامحسین برای اینکه از ورود نیروهای ایرانی به شهر جلوگیری کند، دستور داده بود خندقی با عرض ششمتر دورتادور شهر حفر شود. بعثیها این خندق را با جعبههای باروت و انواع تلههای انفجاری پر کرده بودند. علاوهبراین دیواری از سیم خاردار هم دورتادور شهر را احاطه کرده بود.
در تمام زمینها مثل چوب خیزران آهن کاشته شده بود تا حتی هواپیماها و چتربازان نتوانند از راه آسمان وارد شهر شوند. اینها و بسیاری تمهیدات نظامی دیگر همهوهمه آن چیزی بود که این تیم روسی یکهفتۀ تمام در خرمشهر مشاهده کردند و به تحقیق و تفحص درباره آن پرداختند. درنهایت هم برای جمعبندی مجدد نزد صدام رفتند و گفتند: «خیالتان از جانب خرمشهر راحت باشد که نهتنها ایران، اگر همۀ دنیا یاورشان شود، محال است ایرانیها دوباره بتوانند خرمشهر را فتح کنند.».
این خاطره را بگذارید کنار آنچه که یکی از دوستانم بعد از جنگ تعریف کرد. او میگفت: «بعد از پایان جنگ در قالب هیئتی برای انعقاد یک قراردد بزرگ نظامی به روسیه رفتیم. وقتی وارد مسکو شدیم، دیدیم ژنرال عالیرتبهای که در رأس هرم جبهۀ نظامی شوروی سابق قرار داشت، خیلی به ما نگاه میکند؛ حتی در جلسهای که برگزار شد، برایمان چای آورد و خودش پذیرایی میکرد.
دیدیم حرکت بسیارعجیب و درواقع غیردیپلماتیک است. این شد که بعد از پایان جلسه از ژنرال روسی پرسیدیم: «ماجرای این رفتار شما چیست؟» و او هم در جواب گفت: «یکزمانی همراه گروهی نظامی خبره به خرمشهر آمدیم تا گزارشی برای صدام تهیه کنیم مبنیبر اینکه آیا دوباره ایرانیها میتوانند خرمشهر را پس بگیرند یا نه؟ تیم ما با ادلههای فنی و نظامی بسیار به این جمعبندی رسید که صدام اگر همۀ نیروهایش را هم از خرمشهر خارج کند، بازهم باکی نیست. سؤال من از شما ایرانیها این است: «از کجا وارد خرمشهر شدید؟ زیرا فتح دوبارۀ این شهر باوجود آنهمه دژ و مانع بعید بود».
در جنگ بین ایران و عراق، حدود ۱۸ هزار عراقی کشته شدند. ۱۷ هزارنفر هم اسیر شدند. از نظر علمی معمولا آمار مجروحان دوبرابر کشتههاست؛ این یعنی ما با تقریباً ۴۰ هزار زخمی روبهرو بودیم. خاطرم هست یکبار در بیابانهای تفتیده و خشک اطراف خرمشهر چندجنازۀ عراقی را دیدم که سگهای ولگرد به نیش کشیده بودند. با اینکه دشمن هم محسوب میشدیم، اما قلبم از دیدن این صحنه به درد آمد و همانجا به این فکر کردم که چرا باید دوکشور همسایه و مسلمان با هم بجنگند و برادران دینی خود را قتلعام کنند.
بعد از فتح خرمشهر دوباره به جهاد برگشتم و بهقول امام (ره) «سنگرساز بیسنگر» شدم. کار به این شکل بود که در دشتهای باز و عریان و درست در تیررس دشمن، ابتدا این بچههای جهاد بودند که وارد میدان میشدند و شروع میکردند به ساخت سنگر، خاکریز، بیمارستان و حمام صحرایی تا بعد بچهها بیایند و شرایط برای تفنگ بهدستگرفتن و روبهرویدشمنایستادنشان فراهم باشد.
هرگز فراموش نمیکنم که در کربلای ۸ بچههای جهاد و سنگرساز ما تنها پانصدمتر با عراقیها فاصله داشتند، آنطور که برای غلبه بر ترسشان از حضور دشمن، پشت به عراقیها میایستادند و خاکریز میزدند. خاطرم هست شرایط آنقدر سخت بود که اگر بهفرض میخواستیم ۲۰ بولدوزر را به خط مقدم ببریم باید دویستراننده همراه خود میبردیم، زیرا براساس آماری که دستمان آمده بود، در عبور از مسیر، دهراننده به شهادت میرسیدند و یا مجروح میشدند. جادهها صرفاً برای آمبولانسها باز بود که با آن شهدا و جانبازان را حمل میکردند.
شاید شنیدن خاطرات جنگ آسان باشد و بیشتر به داستانها بماند، اما آنچه رزمندههای ما در این دوران تجربه کردند، چیزی فراتر از کلمه و داستان بود. یادم میآید در عملیات کربلای ۶، در «سومار» باید «نفتشهر» را از عراق پس میگرفتیم. روز قبل از عملیات دو فروند هواپیما با ارتفاع خیلیکم برای شناسایی آمده بود تاحدی که گمان کردیم هواپیمای خودی است.
روز عملیات، ۵۴ فروند هواپیمای دشمن، منطقه را بمباران کرد. بعد از بمباران، شیمیایی زد؛ برای نجات رفتیم به ارتفاعات آنجا با بمب خوشهای به سراغمان آمد. من در همان روز شیمیایی شدم. ریشم بلند بود و نمیتوانستم ماسک بزنم.
رفتم به ارتفاعات، اما بهدلیل مسمومیت افتادم و بعد از مدت کوتاهی بدنم تاول زد. مرا به بیمارستان بردند؛ آنجا بود که دیدم مثل برگ خزان از گردانهای مختلف مجروح آوردهاند. یک شهید را که شیمیایی شده بود خودم به بیمارستان رساندم. خون از دهانش بیرون زده و مثل قیر سیاه شده بود. در آندوران آمپول آتروپین تنهاداروی شیمیاییای بود که یافت میشد. جوان بودیم و همان لحظه از جا بلند میشدیم، اما عوارض این آلودگیِ خونی بعدها خودش را نشان داد و راه نفسمان را گرفت.
در هوای ۵۰ درجۀ شلمچه، وقت نماز صبح اگر میخواستیم غسل شهادت بکنیم، باید با خودمان یکقالب یخ میبردیم و در تانکر میانداختیم. این شرایط را بگذارید کنار زمانهایی که شیمیایی میزدند. در اینطور مواقع رزمندهها برای آلودگیِ کمتر باید لباس از تن میکندند و سریع دوش آب سرد میگرفتند، اما با آن دمایِ هوا و آبِ همیشهجوش مگر میشد؟
باوجود همۀ این شرایط سخت، رزمندهها همیشه جانفدا بودند. کافی بود عملیات شود، اگر دهنفر را نیاز داشتی، صدنفر اسم مینوشتند و برای شهادت از یکدیگر سبقت میگرفتند. برای اینحرف دوشاهدمثال میآورم که از دوستی شنیدم. او میگفت: «یکبار چندنفری در معبر میدان مین ایستاده بودیم.
فرمانده دستور داد یکی از میدان رد شود. همه جوان بودیم و تنها یکمرد کاملسال با ریش و موی سفید در دستۀ ما بود. فرمانده رو کرد به همان مرد کاملسال و گفت: «شما رد شو.»؛ پیرمرد هم رو کرد به جوانی که کنارش ایستاده بود و گفت: «شما برو.»؛ جوان بدون لحظهای درنگ رد شد و چندمتر بعد تکههای تنش بین زمین و آسمان بود. فرمانده پرسید: «چرا شما نرفتی؟»، پیرمرد در جواب گفت: «آنکه فرستادم پسرم بود.».
همان دوست برایم تعریف کرد: «در دستۀ ما پیرمردی بود که «آقاسید» صدایش میکردیم. یکبار برای عبور از میدان مین همه داوطلب شده بودند. تصمیم گرفتیم قرعه بیندازیم. کلاه از سر برداشت و اسم همه را روی آن نوشت. یکی به نمایندگی، قرعهای را برداشت و باز کرد؛ رویش نوشته بود «آقاسید.»؛ بی هیچ درنگی «اللهاکبر» گفت و رفت. وقتی پیکرش را به عقب میبردیم بهطور اتفاقی برگههای اسامی را باز کردیم و دیدیم روی همهشان نوشته «آقاسید.».
گاهی در سنگرِ استراقسمع دوطرف جنگ آنقدر به هم نزدیک بودند که صدای یکدیگر را میشنیدند. خاطرم هست در یکی از سنگرها رزمندهای که برای استراقسمع رفته بود، سرما خورده بود؛ این جوان از ترس اینکه مبادا سرفه کند و عملیات لو برود، چفیهاش را آنقدر در دهانش فشار داده بود که خفه شده بود. میخواهم بگویم سرنوشت جنگ را چنینمردانی رقم زدند که حالا ما در خاک کشورمان آزادانه و در امنیت کامل قدم میزنیم و زندگی میکنیم.
جنگ را از ابتدا تا انتهای آن تجربه کردم؛ البته این حضور در جنگ بهصورت مقطعی بود؛ یعنی با شروع هر عملیات به جبهه میرفتم. بعد از پایان جنگ با سمت مدیر جهاد سازندگی شهرستان خواف مشغولبهکار شدم. بعد از مدتی، در سال ۱۳۷۰ بهعنوان دیپلمات و مدیر جهاد سازندگی راهی افغانستان شدم.
آندوران قبل از ادغام جهاد سازندگی با وزارت کشاورزی، جهاد سازندگی در سیزدهکشور دفتر داشت و خدماتی ارائه میکرد. آنها در مزارشریف برای ساخت مسجد و مدرسه فعال بودند.
بعداز جنگ عموماً کارهای ما میدانی و اجرایی -شامل آبرسانی، برقرسانی و بهسازی روستاها- بود با هدف اینکه روستاییان در روستاها بمانند و به شهرها نیایند. طی هفتسالی که در شرکت بودم، در خط مرزی تایباد به همین کارهای تولیدی، اشتغال، کارهای کشاورزی و صنعتی و ایجاد فرصتهای شغلی مشغول بودیم.
همیشه به دانشجویانم در کلاس درس میگویم: «زندگی با مرگ از بین نمیرود، بلکه با غفلت است که از بین میرود؛ بهجای فرصتسوزی، بیایید فرصتسازی کنیم.».
* این گزارش چهارشنبه، ۳ آبان ۹۶ در شماره ۲۶۶ شهرآرامحله منطقه ۹ چاپ شده است.